خلاصه داستان
روز عید در شهری کوچک حبابی برفی جلوی خانه جان و بت گذارده می شود. آنها حباب را به عنوان هدیه به پسرشان رودی می دهند. در این حباب ماکت شهر کوچک آنها دیده می شود. با حرکت دادن شستی های حباب توسط رودی اتفاقاتی عجیب در شهر روی می دهد و شهر به هم می ریزد. بت که خلبان هلی کوپتر است در کوهستان گرفتار شده است. رودی به جان اطلاع می دهد و...