پس از مراسم ازدواج ویل کین کلانتر شهر هادلی ویل، هنگامی که به قصد ایجاد زندگی جدیدی همراه زن زیبایش خیال ترک شهر را در سر دارد، خبردار میشود که فرانک میلر تبهکاری که چند سال پیش به زندان فرستاده با قطار نیمروز و به قصد انتقام از او به آن شهر خواهد آمد. دوستانش می کوشند تا وی را ترغیب به ترک شهر نمایند، اما او فرار را چاره کار نمیداند و تصمیم میگیرد تا با آن فرد و هم دستانش مواجه شود...
«جورج بیلی» که در روز کریسمس قصد خودکشی دارد، توسط یک فرشته نجات داده میشود و آن فرشته به او نشان میدهد که زندگی اطرافیانش بدون وجود بیلی چقدر بی رمق و یکنواخت میشده است. این طوری است که در همان روز و شب کریسمس، جورج که بواسطه مشکلات مالی حاصل از ورشکستگی به فکر خودکشی افتاده است، باردیگر به انسانها دل میبندد و به زندگی بر میگردد…