تریسی باور دارد که کسی به دنباله او هست تا به او آسیب بزند . او هر شب با تفنگ می خوابد چون که حس می کند کسی مدام در حال در زدن خانه ی او است و نصفه شب صداهای جیغ و فریاد از جلوی خانه شان می آید. او ترس را باور دارد...
یک دختر نوجوان که از زندگی با والدین الکلی اش خسته شده، از خانه می گریزد و با یک اسلحه به جاده میزند. او در راهش با «گلندا» آشنا می شود، زنی که این دختر را زیر بال و پر خودش می گیرد...